جلو تر که بری متوجه میشی زندگی مثل فیلم ها

نیس و خانواده ها بجای عشق و محبت و احترام

کینه و نفرت و لجبازی میکنن و متاسفانه بزرگ

و کوچیک نداره و لجبازی و رفتار احمقانه و

زخم زبون زدن جز روزمرگی آدم ها شده

جلوتر که بری متوجه می شی چیزی که هست

هست و چیزی که نیست نیست. خیلی دست و پا

میزنی برای چیزایی که نبود ولی فکر میکردی

هست و داری از دست میدی. چیزایی رو تجربه

میکنی که غول 21 سالگی جلوش بچه غولکه

چاره ای نیست جز اینکه قبول کنی تنهایی و این

خانواده که همیشه خودشونو حق ب جانب میدونن

هیچوقت احساساتت رو درک نمیکنن و اهمیت نمیدن

و همشون به طرز فجیحی بیشعور و چندش آورن و

اینا رو آینده متوجه میشی و می بینی ولی نمیخای

و نمیتونی قبول کنی. و فراموش میکنی. مشکلی

نیست ولی اگه فکر کنی با گفتن درد هات

دردت کمتر میشه سخت در اشتباهی یا به طرز

فجیحی سرکوب میشی یا اهمیت داده نمیشه

هیچ مثل حیوون صدا در میارن و میگن غر غر

غر غر یا هاپ هاپ هاپ هاپ که به بیشعورانه

ترین حالت ممکن بگن ساکت شو سرم رفت به

کتفمم نیست چون دورم دوستن باهام و مشکل

خودته. زیر منت بودن همینه و محتاج باشی

زندگی نمیکنی. اگه سالم بودی که حداقل تا

الان که اینو مینویسم سلامتی هنوز آرزومه

میتونستی از زیر منت در بیای و گاهی بری

بیرون و تنها با خودت باشی دور از آدمایی

که میشناسی چند ساعت دور از کسانی که

حتی از قرص هم بیشتر عوارض دارن و

حضور تک تکشون انرژی تو میگیره و

به کسالت و ناامیدی تبدیل میکنه. رو پای

خودت وایمیستادی و انتظاراتت رو صفر

میگردی و خلاص میشدی.