دلنوشته تولدم4

سلام

فردا تولدمه

تنها تر و ناامید از همیشه.

ما آدما از هم خیلی دوریم و به چیزایی وابسته ایم که

ارزشی ندارن مثل پول و زبون چرب و دروغ های

شیرین و دوست نداریم حقیقت رو ولی دوست نداریم

دروغ بشنویم جز دروغ شیرین درباره خودمون

همینقدر پیچیده و فلسفی و متناقض تا می بینیم یکی کینه

داره بیشترش میکنیم و تا تنور داغه خودشیرینی رو

شروع میکنیم تا این وسط یکم قدرت کسب کنیم تا

بتونیم با کمک اون قدرت زورگوییمونو بکنیم و با

چشم بسته طرف ما رو بگیرن کسایی که قدرت دارن.

من هر چی سنم بیشتر شد سعی کردم بهتر باشم و

قضاوت و خودشیرینی و... رو نکنم و بیشعور نباشم

توی ترک حسادت و دروغ موفق بودم و تمام سعیمو

کردم حق الناس گردنم نباشه بعضیا خواسته و ناخواسته

باعث استرس شدیدم شدن 26 سالگی سن ترسناکیه

انگار گیر کردم تو 12 سالگی و سلامتی و دل خوش

و هر چیزی که اسمشو میگذاشتم زندگی جا گذاشتم

زندگی کودکیم ساده بود ولی پر از شور و امید حداقل

هر سال سالم تر از پارسال بودم و استرس نداشتم با

وجود ی سری مشکلات. کاش کاش حداقل زیر منت

نبودم کمردرد لعنتی هم اضافه نمیشد. کاش میشد که

روز تولدم چند ساعتی برم یه جایی که زمان حرکت

نمیکنه و هیچ موجودی در حال درد کشیدن نباشه و

مثلا اون لحظه هیچ درختی درد تبر نکشه و موجودی

کوچکترین سختی رو نکشه یعنی دنیا استپ بشه و با

تموم وجود این آرامشو لمس کنم رنگ های سفید و

بیشتر نارنجی شاد چشمامو نوازش کنن و یه دل سیر

گریه کنم و هر چیز خوبی که تصور کنم رو ببینم

یه دل سیر بدوم و یه چیزی شبیه خواب آرزو هامو

زندگی کنم و آخرش یه نوشته بیاد که برای میخام

زنده بمونم و بگم به امید سلامتی کامل و اگه

نوشته بیاد سلامتی مو به دست میارم گزینه

ادامه زندگی رو بزنم و در غیر این

صورت پایان رو بزنم و تموم بشه.

این دنیا 5

دنیا اصلا قشنگ نیست از زمین و زمان اخبار بد

سرازیر شده هیجی اونطور که دوست دارم پیش نمیره

همش دوست دارم بیدار شم و ببینم همش کابوس بود.

و قسمت ترسناکش اینه که هر بار به عقب نگاه میکنم

میبینم روزایی که میگفتم سخت ترینه و تابشو ندارم و

بریدم غول مرحله آخر نبوده و هر روز بد تر از دیروز.

انگار خدایی وجود نداره همه چیز خلاف خواسته هامه

بیماری و زشتی های آدما و دنیا. خبر خوب نمیخام

حداقل دیگه خبر بد نشنوم. من جوونیم داره دود میشه

و هزاران حسرت کوچیک و بزرگ دارم که میدونم

برا خیلیا که دارنش عادی و کم ارزشه ولی برای من

دنیاییه. مهم ترین حسرت هام چیزاین که آدما بدون

کوچک ترین هزینه میتونستن منو بهشون برسونن.

ولی هر روز دور تر و دور ترم کردن و خواسته

اصلیم سلامتی کامل بود که اونم خدا گرفت تا بگه

دشمنمه و مشکلاتی رو سرم میریزه که بخش عظیمش

نه با تلاش و حتی با پول هم حل نمیشه. یکی نیست

بگه خدا بسه بی وجدانی هم حدی داره نفسم گرفته

حالم خیلی خرابه. بسه واقعا بسه دیگه کافیه💔